« من و تو؛ همزادم!»
احتمالا من وتو،
هردو از یک ابر مهربان بودیم
پاک وبی باک وبه مهر آلوده
روی بال فرشته ها ودست خدا
قطره قطره پی هم می لغزیدیم
آسوده ...
می نشستیم لبه ی عرش حبیب
و از آن طیف متجلی ازل ،دور دست ها را می کاویدیم.
:«من نمی خواهم قطره ای ناچیز بمانم وحقیر!»
گفته بودم روزی.
چه قدر ترسیدی ومن ازنهی توآشفته شدم.
:«به همین هستی خود راضی باش که حیات،
دردناک است و پر از رنج وجود.»
امامن دست از دست توبگسستم
من به آغوش خاک پیوستم.
تو همان بالا ماندی
من رسیدم به حیات،من رسیدم به وجود...
پهنه ی قلبِ بلورینِ منِ نازک دل،
در جوار مهر عشق آگین سوخت،
داغ آن برجاماند
توهم آن رادیدی
وچکیدی چه بی تاب به این وادی سرخ
هستی ات را به من بخشیدی ،باریدی .
چه قدر خوب مرا می فهمی همزادم!
گرچه نامم انسان ؛
گرچه نامت باران!
قفس حبس مرا
بی کران باریدی...
مسعوده جمشیدی
نظرات شما عزیزان: